یکی از مهمترین مسائل مطرح درخصوص این طرح، ریشهیابی ضرورت شکلگیری کرسیهای آزاداندیشی است و اینکه کرسیهای آزاداندیشی مبتنی بر چه واقعیت معرفتی و شناختاری هستند و چه نوع نیازی شکلگیری آنها را به یک امر ضروری در جامعه امروز ایران بدل کرده است. این مقاله تلاش دارد تا از منظر علم معرفتشناسی به واکاوی ضرورت ایجاد کرسیهای آزاداندیشی بپردازد. البته این منظر هنگامی کامل خواهد بود که بتوان این پدیده را از ابعاد و منظرهای دیگر نیز مورد پژوهش قرار داد.
تحلیل یک پدیده از زوایای مختلف منجر به روشنترشدن ابعاد آن پدیده خواهد شد و این ناشی از تعدد ابعاد پدیدههای اجتماعی است. چندبُعدی و ذومراتبدیدن پدیدههای اجتماعی اقتضا میکند تا واقعیت پیچیده آنها را درک کنیم و از نگاههای سطحی و ساده نسبت به آن پدیدهها بپرهیزیم و در عالم اجرا و تدبیر امور جامعه با ابتنا به این پیچیدگیها عمل کنیم. ارائه تعاریف مختلف از یک پدیده، لفاظیهای کاذب بهمنظور مطولکردن کلام نیست؛ زیرا طبق یک قاعده معرفتشناسانه هنگامی که از یک پدیده تقسیمبندیها و به تبع آن تعاریف متعددی ارائه میشود شناخت بیشتر و بهتری از آن پدیده در ذهن شناسنده و مخاطب ایجاد میشود و این شناخت بیشتر و بهتر میتواند تصمیمگیرندگان و سیاستمداران را در مدیریت مطلوب جامعه یاریگر باشد.
نخستین سؤالی که در مواجهه با پدیده «کرسیهای آزاداندیشی» به ذهن مخاطب خطور میکند این است که ضرورت ایجاد این کرسیها در جامعه علمی از چه امری نشأت میگیرد؟ مگر واقعیتهای اجتماعی همانهایی نیستند که خود را بروز میدهند؟ مگر اذهان آدمیان در مواجهه با این واقعیتها درکی مشابه و یکسان ندارند؟ انشقاق ادراکها از واقعیات اجتماعی اگر متعلق به جوامعی با تفاوتهای زمانی و مکانی باشد قابل پذیرش است اما آیا میتوان این انشقاق را در مواجهه با مسائل اجتماعی یک جامعه خاص پذیرفت؟ و درصورت پذیرش، این انشقاق چگونه رخ میدهد؟ آیا مسائل اجتماعی ذومراتب و چندبُعدیاند یا اذهان آدمیان توانایی بازنمایی واقعیات را همانگونه که هستند ندارد؟ ماهیت ذهن آدمی چیست و چه نوع رابطهای میان آن و واقعیتهای عینی و بیرونی برقرار است؟
این سؤالها و تلاش مستمر برای پاسخدهی به آنان و معینکردن مواضع خودمان نسبت به آنها موجب گسترش شفافیت پدیده «کرسیهای آزاداندیشی» و ضرورت آن خواهد شد؟
مفهوم و پدیده «کرسیهای آزاداندیشی» دارای پیشفرضهایی است که شناخت آن پیشفرضها در پاسخگویی به سؤالات، امری ضروری است. مهمترین پیشفرض این مفهوم و پدیده این است که «حقایق اجتماعی لزوماً همانگونه که ما میاندیشیم نیستند و این حقیقتیابی در ساحت اجتماع مستلزم تجمیع، هماهنگی و دیالوگ مستمر میان برداشتها و تفاسیر گوناگون از واقعیات اجتماعی است». در تبیین این پیشفرض باید گفت ذومراتببودن واقعیات اجتماعی تنها یک عامل در تعدد تفاسیر اجتماعی است.
آنچه علاوه بر این عامل نقش مهمی در تعدد تفاسیر و انشقاقهای ادراکی از مسائل اجتماعی دارد ساختار ذهن بشر است و اینکه ذهن بشر چه مواضعی در مواجهه با عالم واقع دارد. در تحلیل تاریخ اندیشههای اجتماعی 2دیدگاه عمده در مورد ذهن و رابطه آن با عالم واقع وجود دارد. در دیدگاه اول ذهن، ماهیتی آیینهوار دارد و در مواجهه با واقعیات عینی جامعه به انعکاس آن همانگونه که هست میپردازد. در این برداشت، ذهن هیچگونه دخل و تصرفی در یافتههایی از عالم عین و خارج از ذهن ایجاد نمیکند و زبان که واسطه میان اذهان مختلف بشر است به انتقال یافتههایش منطبق بر واقعیات ذهن میپردازد.
پوزیتیویسم و گرایشهای متعدد آن مبتنی بر این برداشت از ذهن است. یکی از توصیههای مهمی که در اندیشههای پوزیتیویستی هنگام تحقیق به اندیشمندان ارائه میشود این است که آنان باید ذهن خود را از هرگونه داشتههای قبلی پاک کنند و با ذهنی خالی به جمعآوری اطلاعات، ارزیابی آنها و نتیجهگیری بپردازند. در برداشت «ذهن همچون آیینه» عواملی همچون عوامل روانی، اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و... صرفاً موانعی هستند که شناخت ما را از واقعیتهای عینی جامعه دچار اخلال میکنند و هر محقق و پژوهشگری موظف است پیش از هر کاری تلاش کند تا این موانع را از پیش روی پژوهش و تحقیق خود بردارد. مهمترین تأثیر این رویکرد در حوزه سیاست بهعنوان حوزه مدیریت و تدبیر امور جامعه این است که دولتها، تفسیرهای خود از واقعیات اجتماعی را عین آن واقعیات تلقی میکنند و آن را مبنای تصمیمسازیها و تصمیمگیریهای کلان خود قرار میدهند. چنین رویکردی باعث ساختی از نظام سیاسی خواهد شد که همه اشکال حکومتها و نظامهای اقتدارگرا با ایدئولوژیهای مختلف را در خود جای میدهد.
در چنین ساختاری دولتها 2 رویکرد عمده در رفتارها و عملکردهای سیاسی خود بروز میدهند و آن این است که «به جای» مردم و «برای» مردم بدون حضور و مشارکت آنان تصمیمگیریهای الزامآور میکنند. ساخت نظامهای اقتدارگرا با ابتنا به چنین رویکردی هیچ مجالی برای فعالیت و حضور نیروها و گروههای اجتماعی فراهم نمیآورد و حاکمان در صحنهای بدون حضور مردم و نمایندگان آنان به تصمیمسازی درخصوص مسائل و مشکلات اجتماعی دست میزنند و از آن بالاتر بدون مردم و نمایندگان آنان برای کل آحاد جامعه تصمیمگیری میکنند.
در این ساختار قدرت مشارکت در تصمیمسازیها و تصمیمگیریها یا وجود ندارد و یا به شکل کاملاً هدایتشده اتفاق میافتد. ساخت سیاسی قدرتها و نظامهای اقتدارگرا هیچ مجال و فرصتی برای «رقابت» باقی نمیگذارد. آنان با تکیه به همان برداشتی که از ذهن و رابطه آن با مسائل اجتماعی دارند تصمیمسازیها و تصمیمگیریهای خود را کاملاً منطبق با نیازهای و واقعیات جامعه قلمداد میکنند و هیچگونه انتقاد، اعتراض و اختلافی را برنمیتابند.
در مقابل دیدگاه «ذهن آیینهوار» دیدگاه دیگری وجود دارد که بر این باور است که ذهن در مقابل عالم واقع منفعل نیست بلکه در تعامل با عالم عین عمل میکند و آنچه آفریدههای ذهن محسوب میشود پدیدههایی هستند که در یک رابطه «کنش و واکنش» با عالم عین بهوجود آمدهاند. در این رویکرد، ذهن، ماهیت و خاصیت آیینهگونگی ندارد و نمیتواند در مواجهه با عالم واقع صرفاً به انعکاس آن به مخاطب در قالب زبان یا قالبهای دیگر بپردازد. همان عواملی که در رویکرد ذهن آیینهوار موانع شناختاری عالم عین به شمار میروند در این رویکرد جزئی از ساختار و پروسه شناخت شمرده میشوند. ساختاریبودن عواملی همچون عوامل روحی- روانی، جغرافیایی، تاریخی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و... بدین معناست که آنها را نمیتوان از پروسه شناخت حذف کرد یا نادیده گرفت. هرگونه شناختی از عالم واقع و بهویژه از عالم انسانی متأثر از این عوامل صورت میگیرد. به همین جهت است که معتقدان به این رویکرد، خالیکردن ذهن از پیشفهمها را در فرایند تحقیق امری محال میدانند.
هر ذهنی در تعامل با شرایط جغرافیایی، تاریخی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی محیطی خاص متولد میشود و به رشدونمو میپردازد و همه این عوامل در شکلگیری و مهمتر از آن در چگونگی شکلگیری ذهن نقش ایفا میکنند و این ایفاگری نقش همانگونه که گفته شد ماهیتی ساختاری دارد؛ یعنی جزئی از ساختار وجودی نظام خلقت است و نمیتوان از آن عدول کرد یا آن را نادیده انگاشت. بدون استثنا ذهن هر فرد انسانی محدود در حدود شرایط محیطی است. البته این به معنای عدموجود قواعدی جهانشمول برای ارزیابی و سنجش صحت و سقم اندیشهها نیست؛ زیرا صحت و سقم هر اندیشهای در انطباق آن با واقعیت سنجیده میشود. اندیشههای منطبق با واقع اندیشههای صحیح و اندیشههای غیرمنطبق با واقع اندیشههای سقیم محسوب میشوند و اساساً «حقیقت» به معنای انطباق با عالم واقع است.
جهت سنجش این انطباق، ابزارها و روشهایی وجود دارد که آن ابزارها و روشها هرچند خود در حال تکامل هستند اما ماهیتی جهانشمول دارند و آن ابزارها و روشها در واقع همان «علم منطق» است. طبق تعریف، علم منطق مجموعه قواعدی است که دانستن و به کاربستن آنها باعث کاهش خطا در اندیشه میشود. خارج از مباحث و قواعد علم منطق که اشاره بهصورت تفکر دارد افکار و اندیشهها به لحاظ محتوایی محدود به حدود محیطی هستند. از سوی دیگر داشتهها، دانستهها و تمایلات فردی نیز در چگونگی پردازش اطلاعات کسبشده از محیط اجتماعی تأثیر زیادی دارند و همین دو امر است که در تعامل میان ذهن فرد با محیط از یک طرف و تعامل اذهان مختلف درباره یک موضوع واحد، تفاسیر متعدد و متکثر را ایجاد میکند و این تکثر واقعیتی غیرقابل تقلیل است.
اعتقاد به این شکل معرفتشناسانه و مقیددانستن ذهن بشر شرایطی را فراهم میسازد که در آن مطلقانگاریهای کاذب مجال بروز نمییابند و بهدنبال آن رفتارهای آدمیان نیز از وجوه سختگیرانه، مستبدانه، مستکبرانه و... تهی میشود. در چنین ساختی از معرفت، فضای مناسبی برای تکوین و تکامل نظامهای دمکراتیک فراهم میشود؛ نظامهایی که در آنها دو اصل اساسی یعنی «مشارکت» و «رقابت» تعیینکننده همه مناسبات است. با کنکاش و دقت بیشتر میتوان ریشه معرفتی دو عنصر مشارکت و رقابت را در رویکرد دوم نسبت به ذهن و رابطه آن با عالم واقعیات عینی در جامعه دانست.
هنگامی که طبق رویکرد دوم عموم مردم و بهویژه حاکمان به این امر اعتقاد پیدا کنند که ذهن بشر دارای محدودیتهای ساختاری است و از این محدودیتها نیز رهایی نخواهند داشت و به تبع آن محصولات ذهن که در واقع اندیشهها و تصمیمات است صبغه همان محدودیتها را بهخود خواهد گرفت تلاش میکنند تا این نقیصه ذهنی را با معاونت سایر اذهان مرتفع سازند و اندیشهها و تصمیمات را به واقعیتهای عینی نزدیکتر کند. به همین جهت است که این نوع رویکرد به ذهن، زمینه را برای مشارکت دیگران فراهم میآورد.